نوشته شده توسط : محمد ستایش

هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم



:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : پنج شنبه 12 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد ستایش

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم



:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد ستایش

دروغ و خيانت رو هك كن__ از انسانيت كپي بگير و سند توآ ل كن__ با صداقت و وفا و معرفت چت كن__ از زيباترين خاطره زندگي وب بگير__تو پروفايل قلبت يه قلبه تير خورده بذار و بگو عاشق عشق هستي__و عاشق عشق باشين_در مسنجر قلبت عشق رو اد كن __وبه احساسات زيبايي پي ام بده__غم رو ديلت كن__و واژه بدي رو رينيم كن__براي غرورت آف بزار و بگو بشينه آخه (دنيا دو روزه)



:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد ستایش

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش



:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم

آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی

بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

بی خبر دعات کنن ، نبینی و نگات کنن ، ندونی و دوست داشته باشن . . .
.
بگـذار سرنـوشت هـر راهی را کـه میخواهـد برود، مـا راهمـان جداست


این ابـرهـا تـا میتواننـد ببـارنـد، مـا چتـرمان خداست . . .
.
.
.
جریان چیه که جسد اونایی که ادعا میکنن برای ما میمیرن ، هیچوقت پیدا نمیشه !؟
.
.
.
دلم یک دوست خوب میخواد که خیلی مهربون باشه /دلش اندازه دریا به رنگ آسمون باشه . . .

ادامه در لینک زیر
.
.
.
اینجـا کـه منـم جهنـم ، آنجـا کـه تـویی بهشت

من بـه تـو رسیـدنـم چـه قیـامتی می شـود . . .
.
.
.
قلکمو میشکنم با نصف پولش نازتو میخرم ، با نصف دیگش مداد رنگی تا نازتو بکشم . . .!
.
.
.
همیشه فکـر میکـردی فـاصلـه ی میـان من و تـو از شنبـه است تـا جمعه

بی آنکـه بدانی از جمعه تـا شنبـه فقط یک روز فـاصلـه است . . .
.
.
خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری

خسته ام از خواب فراموشی زندگی با وهم بیداری . . .
.
.
.
هنوز هم دستانم دستانت را ، چشمانم چشمانت را و لبانم لبانت را نشانه می رود

چه زیباست انتظار آغوشت را کشیدن ، حتی زیباتر از گذشته . . .
.
.
.
وقتی که حق حق عشق ، گریه احتیاجه ، سر جنون سلامت ، که بهترین علاجه . . .
.
.
.
چیزی که یعضی ها رو عزیز میکنه ، شادی دیدارشون نیست

بلکه غم ندیدنشونه . . .
.
.
.
گل فرستادی مرا ای بهتر ازگل روی تو

من چه دارم تا به جای گل فرستم سوی تو . . . ؟



:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه كردم
در بي كسيم براي تو كه همه كسم بودي گريه كردم
در حال خنديدن بودم كه به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه كردم
در حين دويدن در كوچه هاي زندگي بودم كه ناگاه به ياد لحظه هايي كه بودي و اكنون نيستي ايستادم و آرام گريه كردم
ولي اكنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي كه به خاطرت اشك هايم را قرباني كردم



:: بازدید از این مطلب : 543
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام بمانی

این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم / خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم / این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم

.

.

.

همیشه از همان  ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم  و کابوس خداحافظی

را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد

خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . . .

.

.

.

فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور دور رفته ای…

اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم…و اشکهای

خداحافظی را !!

.

.

.

تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم

پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای

خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !!

.

.

.

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم / خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم / در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

.

.

.

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد / و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ / چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

.

.

.

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی / خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم / خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !

.

.

.

حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات / باشد، قبول…لااقل این نکته را بدان:

آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم

در سینه می تپید،

دلم بود…

نا مهربان..  خداحافظ

.

.

.

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای

خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم . . .

.

.

.

خداحافظ ای قصه ی عاشقانه  خداحافظ ای آبی روشن دل

خداحافظ ای عطر شعر شبانه  خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته  تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

.

.

.

پرستو ها چرا پرواز کردید / جدایی را شما آغاز کردید

خوشا آنانکه دلداری ندارند / به عشقو عاشقی کاری ندارند

خداحافظ برای تو  رهایی / برای من فقط درد جدایی

خداحافظ برای تو چه آسان / ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان

خداحافظ

.

.

.

خداحافظ طلوعم / خداحافظ غروبم

خدا حافظ تو ای تنها امیدم / خداحافظ تو ای تنها امیدم . . .

.

.

.

خدانگهدار عزیزم اما نمیشه باورم / توی چشام نگاه نکنی این لحظه های آخرم

آخه چطور دلم بیاد / چشماتو گریون ببینم . . .

.

.

.

میرم ولی این و بدون / چشم انتظارت میشینم

میرم ولی گریه نکن / نذار از عشقت بمیرم

اگر توو اوج بیکسی / با عکست آروم بگیرم . . .



:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام بمانی

* تازگیا کم میارم به جای بارون می بارم، یه جوری فرصت بده که بگم چقدر دوست دارم.



بچه ها

خوشا به حالت که غمی نداری

مسیر پیچ و خمی نداری

خوشابه حالت که مجردی تو

قاطی زواج نیومدی تو

بچه نداری که بگیرد حالت

چه تختو خوبو راحته خیالت

بچه ها امروزه مصیبت شدن

ننر شدن، لوس و بد عادت شدن

هزینه شون بدجوری رفته بالا

پول علفه خرسه برای اونها

هلاک اجناس مدرن و جدبدن

همیشه تو مراکز خریدن

میدن دو تا چک پولو خیلی آسون

بابت یه لباس تنگ و چسبون

می گیرن از تو دائماً تراول

تا که بسازن یه تیریپ خوشگل

یا کافی شاپن یا کلاس کنکور

اونم برای ژست و فیس و فیگور

بچه نگو آیینه دق شدن

بلا شدن پررو و سرتق شدن

تیپشونم خوشگل و خیلی نازه

همیشه تو بوتیکن و تو مغازه

فشن شدن هزینه شون زیاد شده

فقط شدن توقع و افاده

با بروبچ میرن تو کار سبقت

زندگیشون همش شده رقابت

می خوان که تیپشون عروسکی باشه

گوشی اونها تو محل تک باشه

هدر میدن نصف حقوق مارا

تا که بشن شبیه آن .......

تا که بگی خالیه جیب ماها

میگن چرا دنیا دنیا آوردی مارا

ندارم اصلا سرشون نمی شه

سیریشیه اخلاقشون همیشه

بگی ندارم می خوری ضدحال

چک پولو رو کن تا بشی ایده آل

نظر نشه بدجوری باکلاسن

اند پیامک زدن و تماسن

قبض موبایلشون پدر درآره

دخل حقوق آدمو درمیاره

خلاصه خیلی سخته بچه داری

علی الخصوص با حقوق اداری

خوشا به حالت که هنوز عاقلی

مجرد و راحت و بی مشکلی

(ببخشید یه وقت سوء تفاهم نشه، قصد توهین ندارم. فقط یه طنز گفتم بگم یه ذره بخندیم.)



الان دیگه اینجور چیزا شده مد و تمام دنیای جوونا. البته یگه به این شوری شوری هم نیست. بچه هامون عاقلن خودشون درک می کنن که چقدر گرونگی و چقدر فقر رو به افزایش. باید همینی ام که داریم شاکر خدا باشیم.

پدر و مادرای عزیزم ازتون خواهش می کنم کمتر به بچه هاتون گیر بدین به خدا با گیر دادن و محدود کردن روابط اونا هیچی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه. ممکن از ترس شما قایمکی و یواشکی کار دلخواهشونو انجام بدن.

میدونیم حق با شماس نگران آینده بچه هاتونونید. اما چه میشه کرد جوونی و هزار تا مشکلات و وسوسه. یه کم که بزرگتر بشن این حال و هوا از سرشون میفته.

سعی کنید از راهش وارد بشین. منطقی صحبت کنید. بگین اینجور لباس پوشیدن و یا فلان برخورد شما صحیح نیست و شخصیت شمارو نشون میده. به زور چیزیو بهشون تحمیل نکنید که بدتر میشه، شاید عاقبت هم به راه های باریک بشه که ما دیگه علنن تو اجتماع شاهدش هستیم.

الهی فداتون بشم یه کم منطقی تر برخورد کنید.

با بچه هاتون دوست باشید بذارین هرچی مشکل دارن بیان به شما بگن.

بچه های قشنگم تو این دنیا هیچی و هیشکی پدر و مادر نمیشه. حواستونو جمع کنید یه وقت می بینید انقدر دیرشده که دیگه ..............

خاک پای همه شما مهربونامARAM



:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام بمانی

آمرد خارکن و موسی

روزي موسي از بياباني عبور مي کرد .خارکني او را ديد و به او گفت : اي پيامبر خدا سال هاي زيادي به اين کار مشغولم و ديگر خسته شده ام ، از خداي خود بخواه که به من کاري بهتر از اين بدهد تا راحتتر روزي خود و خانواده ام ر ا فراهم آورم .موسي به مرد قول داد که از خدا براي آن مرد طلب کمک کند .



وقتي که اين مسئله را به خداوند گفت ، خدا به او فرمود : که اي موسي برو به آن مرد بگو که خارکني از سرش هم زيادي است . موسي در راه بازگشت باز هم آن مرد را ديد .



اول نمي خواست بگويد که خدا به او چه گفته است و بهانه مي آورد که نتوانستم با خدا بحث را مطرح کنم . اما اصرار زياد مرد او را وادار کرد که حقيقت را بگويد . وقتي که حقيقت بر مرد آشکار شد مرد بسيار عصباني شد و گفت : حالا که خدا اين را مي گويد من هم دست از اين کار ميکشم و با خدا هم ديگر کاري ندارم. اين را گفت و رفت .



آن مرد آن روز به خانه رفت و زن حامله ي خود را برداشت تا از آن مکان کوچ کنند و به جاي ديگري بروند شايد در آنجاي ديگر زندگي بهتري داشته باشند .در راه درد زايمان زن او را آزار داد به طوري که انگار زمان زايمان او فرا رسيده بود .مرد با هزار بديختي و بيچارگي کلبه خرابه اي در آن حوالي پيدا کرد تا زنش را به آن جا ببرد و او را زايمان کند.



در کلبه هنگامي که مشغول اين طرف و آن طرف کردن زنش بود ناگهان دستش به چيزي خورد که توجه او را به خود جلب کرد . برگشت و ديد که دستش به گوشه ي خمره اي خورده که در زير خاک مدفون شده است . خمره را در آورد و درگوشه اي گذاشت و زايمان زنش را با موفقيت به پايان برد و در خمره را که باز کرد ديد که خمره پر از سکه هاي طلاست.

سال ها گذشت و آن مرد ديگر با زن و بچه ي خود در شهري در حوالي آن بيابان که مشغول خارکني بود زندگي بسيار مرفه و لذتبخشي را تجربه مي کردند.

روزي موسي از آن شهر مي گذشت که باز هم آن مرد را ديد .تعجب کرد که چرا خدا مي گفت که خارکني از سر آن مرد هم زيادي است پس چگونه او اکنون داراي چنين زندگي مرفه و خوبي است. آن مرد تا موسي را ديد به او گفت : موسي برو و به خداي خود بگو که من ديگر خارکن نيستم و زندگي خوبي دارم و احتياجي هم به او ندارم و از او هم نمي خواهم که براي من راهي بگشايد.

موسي به نزد خدا رفت و از او دليل اين اتفاق را پرسيد . و خداوند پاسخ داد : که اي موسي من اين حرف را زدم تا آن مرد به خودش بيايد و راه خود را بيابد ، وگرنه آن آدمي که من مي شناختم کسي نبود که دست از خارکني بکشد.

داستان دوم

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!


===========================================
توي يه پارک در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يک زن و يک مرد. اين دو مجسمه سالهاي سال دقيقا روبه‌روي همديگر با فاصله کمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميکردند و لبخند ميزدند .
يه روز صبح خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را که همانا زندگي کردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميکنم . شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر کاري که مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي کرد: يک زن و يک مرد .
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي که در نزديکي اونا بود دويدند در حالي که تعدادي کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوته‌ها آروم حرکت ميکردند و خم و راست ميشدند و صداي شکسته شدن شاخه‌هاي کوچيک به گوش ميرسيد . بعد از 15 دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند در حاليکه نگاههاشون نشون ميداد کاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن .
فرشته که گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي کرد و از مجسمه‌ها پرسيد:" شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" ميخواي يه بار ديگه اين کار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد:" باشه. ولي اين بار تو کبوتر رو نگه دار و من ميرينم روي سرش ."
نکته اخلاقي: بنگريد که تلافي کردن تا چه حد در زندگي اين نوع دو پا اثر گذار است که تا همچنان حرکتي پيش ميروند. پس اي قوم هيچگاه عملي مرتکب نشويد که شخصي را به تلافي بر انگيزاند چرا که ممکن ميباشد که روزي روي سرتان بريند !




:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرام بمانی

آدمها مثل کتابند....

بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک

بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی از آدمها ترجمه شده اند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند.

بعضی از آدمها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.

بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی دارند و بعضی از آدمها معلومات عمومی هستند.

بعضی از آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند.

از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت.

بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنهارا بفهمیم و بعضی از آدمها را نخوانده باید دور انداخت..

 



:: بازدید از این مطلب : 680
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

بعضی از آدمها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک

بعضی از آدمها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی از آدمها ترجمه شده اند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدمها صفحات رنگی دارند.

بعضی از آدمها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدمها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.

بعضی از آدمها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی دارند و بعضی از آدمها معلومات عمومی هستند.

بعضی از آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط چاپی دارند.

از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها باید جریمه نوشت.

بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنهارا بفهمیم و بعضی از آدمها را نخوانده باید دور انداخت..

 



:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

*یک نظریه از عبید زاکانی*

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله
نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی
رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده
نگهبان نگمارده‏اند؟»


گفت:
«می‌دانند که *به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله*.» خواستم
بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده
گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند *خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش
کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!*



:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

عاشقانه در بهار نگریستم چیزی جز زیبایی ندیدم

عاشقانه در تابستان نگریستم چیزی جز زیبایی ندیدم

عاشقانه به پاییز نگریستم همه چیز دیدم یعنی خودم را دیدم که دارم پرپر میشم

از پاییز رد شدم به زمستان رسیدم چیزی جز سردی ندیدم

باز به بهار رسیدم

ایندفعه بهارم را عاشقانه ترین بهار دیدم بهار بهم گفت دلگیرم ازت چرا از پاییز خوشت آمد

گفتم پاییز تمام لحظه های زندگی من است به خاطر همین ازش خوشم آمد

بهار گفت از الان من تمام زندگی تو میشم

از اون روز به بعد جز بهار چیزی ندیدم



:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

به زودی دست به قلم میشم مینویسم آن قدر مینویسم........



:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()