نوشته شده توسط : مصطفی کیان

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم

آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی

بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

بی خبر دعات کنن ، نبینی و نگات کنن ، ندونی و دوست داشته باشن . . .
.
بگـذار سرنـوشت هـر راهی را کـه میخواهـد برود، مـا راهمـان جداست


این ابـرهـا تـا میتواننـد ببـارنـد، مـا چتـرمان خداست . . .
.
.
.
جریان چیه که جسد اونایی که ادعا میکنن برای ما میمیرن ، هیچوقت پیدا نمیشه !؟
.
.
.
دلم یک دوست خوب میخواد که خیلی مهربون باشه /دلش اندازه دریا به رنگ آسمون باشه . . .

ادامه در لینک زیر
.
.
.
اینجـا کـه منـم جهنـم ، آنجـا کـه تـویی بهشت

من بـه تـو رسیـدنـم چـه قیـامتی می شـود . . .
.
.
.
قلکمو میشکنم با نصف پولش نازتو میخرم ، با نصف دیگش مداد رنگی تا نازتو بکشم . . .!
.
.
.
همیشه فکـر میکـردی فـاصلـه ی میـان من و تـو از شنبـه است تـا جمعه

بی آنکـه بدانی از جمعه تـا شنبـه فقط یک روز فـاصلـه است . . .
.
.
خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری

خسته ام از خواب فراموشی زندگی با وهم بیداری . . .
.
.
.
هنوز هم دستانم دستانت را ، چشمانم چشمانت را و لبانم لبانت را نشانه می رود

چه زیباست انتظار آغوشت را کشیدن ، حتی زیباتر از گذشته . . .
.
.
.
وقتی که حق حق عشق ، گریه احتیاجه ، سر جنون سلامت ، که بهترین علاجه . . .
.
.
.
چیزی که یعضی ها رو عزیز میکنه ، شادی دیدارشون نیست

بلکه غم ندیدنشونه . . .
.
.
.
گل فرستادی مرا ای بهتر ازگل روی تو

من چه دارم تا به جای گل فرستم سوی تو . . . ؟



:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

*یک نظریه از عبید زاکانی*

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله
نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی
رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده
نگهبان نگمارده‏اند؟»


گفت:
«می‌دانند که *به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله*.» خواستم
بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده
گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند *خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش
کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!*



:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

عاشقانه در بهار نگریستم چیزی جز زیبایی ندیدم

عاشقانه در تابستان نگریستم چیزی جز زیبایی ندیدم

عاشقانه به پاییز نگریستم همه چیز دیدم یعنی خودم را دیدم که دارم پرپر میشم

از پاییز رد شدم به زمستان رسیدم چیزی جز سردی ندیدم

باز به بهار رسیدم

ایندفعه بهارم را عاشقانه ترین بهار دیدم بهار بهم گفت دلگیرم ازت چرا از پاییز خوشت آمد

گفتم پاییز تمام لحظه های زندگی من است به خاطر همین ازش خوشم آمد

بهار گفت از الان من تمام زندگی تو میشم

از اون روز به بعد جز بهار چیزی ندیدم



:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی کیان

به زودی دست به قلم میشم مینویسم آن قدر مینویسم........



:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد